توي صبحي كه هوا رنگ و بوي نوروزهاي دوران كودكي رو داره (البته هيچ چيز حتي همين هوا ديگه اونقدرها خالص و دوست داشتني نيست) درِ اتاقم توي اداره رو باز ميكنم و خودم رو صندليم مي اندازم بعد كامپيوترم رو روشن ميكنم و به اميد اينكه چيز مناسبي براي خوندن پيدا كنم مثل صبح هاي ديگه وبگردي رو آغاز ميكنم (هميشه قبل از اينكه آوار كار رو سرم خراب بشه فرصتي براي يادگرفتن چيزي يا لذت بردن از خوندن چيزي تو فضاي مجازي دارم). امروز هنوز چيز دلچسبي گيرم نيومده، پس تكيه مي دم به صندلي نميدونم چرا به اين فكر ميكنم كه چقدر همه چيز مي تونه متزلزل باشه درست مثل قطره آبي كه تا چند ثانيه ديگه روي زمين ميافته و محو ميشه. همه چيز خواستهها، اعتقادات، داشتهها و مقامها، همه وهمه اونقدر شكنندهاند جايي براي دلبستن يا به قولي دلخوش كردن بهشون نيست و چقدر كودنِ كسي كه سرسختانه بخواد روي يك شرايط خاص پافشاري كنه. حتي خود من هم از تغيير زياد خوشم نميآد اما توي اين دوره براي رهايي از كابوسهاي روزانه، بهترين تجويز تغييرات اساسي است. چيزي كه اغلب مردم جرأتش رو ندارند.