۱۳۸۵ دی ۶, چهارشنبه

این روزها!

سلام


بعد از اين همه غيبت امروز بالاخره يه راه جديد پيدا كردم تا بتونم وبلاگم رو آپ كنم ، حتماَ تا حالا همه ي اونايي كه قبلا وبلاگم رو مي خوندن از قرار گرفتن يه پست جديد توش نا اميد شدن.


آخه شما بگيد روزي 11 ساعت كار حتي تو روزاي تعطيل ديگه زماني براي وبلاگ آپ كردن باقي مي ذاره؟


(پس من چطور الان دارم مي نويسم؟) بگذريم!


 


روزا اينجا بعضي وقتا خيلي خسته كننده مي شه چقدر بايد خدا رو شكر كنم كه تو رو دارم تا بهت فكر كنم نوشته هات رو بخونم يا برات بنويسيم .


ما نزديكيم، نزديكيم.


 


محبوبم! پس سال آينده ، شب يلدا ...  تصورش كه خيلي شيرينه اينكه شب يلدا كنار هم هندونه بخوريم بگيم و بخنديم، البته نه فقط من و تو،من وتو و همه ي اونا كه دوستشون داريم و دوستمون دارن ... خدا كنه اينجوري باشه،    به اميد خدا!

۱۳۸۵ آبان ۲۰, شنبه

شیوه ی من

قصه های من کمند


حرفهایم بی دوام


غنچه هایم زرد رنگ


لحظه هایم بی کلام


 


بخت با من یار بود


تا شدی دلدار من


ناتوان شد سرنوشت


دیگر از انکار من


 


باز از پشت سکوت


یا ز سردی ام بخوان


گفته ام با عشق تو


تا ابد اینجا بمان!


 


 


محبوبم: فقط به خاطر تو  اونجا خواهم بود


 

۱۳۸۵ مهر ۶, پنجشنبه

Hello!

- سلام


-         سلام


-         خوبی؟


-         نه زیاد


-         داشتی می دویدی؟


-         آره


-         زمین خوردی؟


-         آره بدجوری


-         منم داشتم می دویدم اونجا رو نگاه کن، درست چند متر پایین تر جایی ِکه منم زمین خوردم ، حالا دستت رو به من بده و بلند شو ، چرا می دوی؟


-         خب خود تو هم داری همین کار رو می کنی ، اگه بخوای بعد بهت می گم چرا می دوم


-         خوبه! می دونی دارم به چی فکر می کنم؟


-         به چی؟


-         به این که می تونیم باقی ِ راه رو کنار هم به این دویدن بی مقصد ادامه بدیم؟


-         چرا بی مقصد؟ مقصد رو با هم پیدا می کنیم.


-         ... حتی اگه باز هم زمین بخوریم ...   


 


 


شما هم در حال دویدن هستید؟


هنوز هم در حال دویدن هستید؟


 


 


 


محبوبم! امروز دنیای تو رو داشتم همه دنیای تو رو، بواسطه ی دستخطتت و صدات ، یادت میاد؟


"تمام من مال تو"

۱۳۸۵ مهر ۲, یکشنبه

The place where sometimes it rains

 



امروز گذشت


نشد که بنشینیم باز حرف بزنیم


اما گفتی می نویسی


و نوشتی که می نویسی


و ...


و من سراپا گوشم


و چشمم


برای شنیدن


و خواندن ِ


یک پیام


از جایی که گاهی هوا بارانی ست.


در انتظار ِ رنگین کمان


 


محبوبم! منتظرم.حتی نگاه کردن به دستخط تو قلبم را به تپش وا می دارد.


 


 


 


پی نوشتهای بی ربط:


۱.آغاز سال تحصیلی جدید رو به همه تبریک می گم.


۲.آخ جون! قراره حداقل یک ماه ناهار نخوریم.


۳.هفته ی دفاع مقدس گرامی باد.

۱۳۸۵ شهریور ۲۲, چهارشنبه

Making no scence

  


من و تو =


جمع اضداد؟


یه عشق کور؟


یه اتفاق بدیع؟


یه ماجرای کهنه؟


یه داستان عاشقانه؟


یه شعر؟


2006 لیلی وجنون؟


یه سناریوی تکراری؟


یکی از مضاحر ورود به هزاره ی سوم؟


یا فقط دو نفر که روی کره ی زمین راه می رن؟


 


هر چیزی که باشه و هر چیزی که دیگران بگن


حتی بلند پرواز حتی خیالباف و حتی زمینی و خاکی


ما چیزی هستیم که خودمون انتخاب می کنیم باشیم


پس بیا ثابتش کنیم.


 


 


پ.ن:


1. اینو فقط باید به خودت بگی امیر!


2.با عرض معذرت از دوستانی که گفتن ننویس اما من می نویسم


3.یادم رفت

۱۳۸۵ شهریور ۱۴, سه‌شنبه

۱۳۸۵ شهریور ۱۳, دوشنبه

?

می خواستم بنویسم این وبلاگ ممکنه برای مدتی Update نشه
اما خب این کار رو نمی کنم
نمی دونم
حالا باید ببینم چه پیش میاد
!!!
؟؟؟

۱۳۸۵ شهریور ۵, یکشنبه

Could I forget?

ز یادم می رود آیا؟


نپرس این را


نپرس این را


چرا که هرگز از یادم نخواهد رفت


تمام لحظه هایی را که


می دانی


مرا با خود به روز دیگری می برد


 


ولی آیا هنوز اینجا ، کنار من


همان گونه ،


هنوز امن است؟

۱۳۸۵ مرداد ۱۸, چهارشنبه

جشن تولد ِ "لحظه ای برای زیستن" به روایت "عشق کوچولوی من"

امروز یه روز خیلی مهمه ، میدونید وقتی یکسال پیش اولین پستم رو توی این وبلاگ می ذاشتم فکرش رو هم نمی کردم که بعد از یکسال به یکی از آرزوهای  بزرگم برسم.


امروز که روز تولد وبلاگ منه ، من و وبلاگم یکی از بهترین هدیه های عمرمون رو گرفتیم


 محبوب ِ معصوم ِ من اختصاصاً برای این روز و این پست نوشته ای رو به من داده:


جشن تولد ِ "لحظه ای برای زیستن" به روایت "عشق کوچولوی من"


 


"لحظه ای برای زیستن" یک ساله شد


 


شاید فقط من وتو بدونیم که چه لحظه هایی خاطره شد توی این سیصد شصت و پنج روز.


 


شاید فقط من تو بدونیم که چه نهالی جوونه زد ، رشد کرد و بزرگ شد توی این یکسال.


 


شاید فقط من تو بدونیم که چه سرنوشتی رو رقم زد همین وبلاگی که اسم توپای تموم پستهاش جا خوش کرده.


 


ولی هیچ کس نمی دونه که عمر این لحظه ها چقدره؟ کسی نمی دونه سرنوشت امسال ماچی می شه؟


 


محبوبم! بذار همه بدونن چقدر دوستت دارم. بذار همه بدونن که این اولین پست این وبلاگه که بجای تو، من ثبتش کردم * تولد خودت و وبلاگت مبارک

۱۳۸۵ مرداد ۱۴, شنبه

Just you and me

یه پسر و یه دختر


من و تو


ما خوشبختیم


چون هنوز رویاهامون رو داریم


ما راهی برای رفتن


هدفی برای مبارزه کردن


و مقصدی برای رسیدن داریم


بریم؟


 


محبوبم! چقدر خوب شد که ازمن پرسیدی و چقدر خوب شد که باز هم به همدیگر قول دادیم      دوستت دارم


 


 


پ. ن. : دوستای عزیزم  گفتم 22july یا 31 تیر روز تولد Don Henley  (خواننده ی مورد علاقه من) بود نه روز تولد من! به روز تولد من هنوز بیشتر از یک ماه باقی مونده!


 


Don Henley

۱۳۸۵ مرداد ۹, دوشنبه

Please ask another man

خواهش می کنم از کس دیگری بپرس!


پسر از دوراهی گذشت احساس می کرد بین یک مشت زالو یا آدم های فرصت طلب زندگی می کنه


با خودش می گفت خدا عجب حوصله ای داره ، این همه "فتنه و شور در جهان" حاصل کرده ، حتماً حالا الان به خودش می گه این آدمها رو نگاه کن چقدر ..... حیف اسم انسان که روی این ها گذاشته بشه.


نمی فهمید چرا یکی از بوق زدن لذت می برد و یکی عصبانی می شه


نمی فهمید چرا بعد از مرگ مردی که می گفت "صلح تا ابد پایدار است" دیگه کسی جرات گفتن این جمله رو نداره.


نمی فهمید چرا دخترهایی که از پیاده رو رد شدند این قدر ترسناک بودند.


نمی فهمید که اصلاً آدمها می فهمند که خدایی وجود داره بهشت و جهنمی و شاید عشقی.


نمی فهمید چرا دنیا این قدر "خر تو خر" شده.


چشمهاش خواب آلود بود و 10 میلیون تومان توی دستاش. می گفت چقدر بی ارزشه و چفدر تاسف انگیز، 10 میلیون توی دستات اما اینقدر احساس محدود بودن می کنی احساس مجبور بودن زندانی بودن.


سرخورده!


یکبار دیگه با خودش فکر کرد و بعد به همون دو راهی برگشت تا از مسیر دیگه بره!


گفت باز هم امید!


من از کنار خیابون رد می شم بهش نگاه می کنم و خیال می کنم که داره بارون میاد.


 


 


محبوبم! تصویر زیبایی که از آخرین دیدارمون، از تو توی ذهنم مونده همیشه باهامه و به من امید و انگیزه میده ، همه ی چیزهایی که این بالا نوشتم رو با دیدن لبخند تو فراموش می کنم.


 


راستی! روز تولد Don Henley هم گذشت (22 July یا 31 تیر) و من فراموش کردم چیزی در این باره بنویسم


خواننده ی مورد علاقه ی من

۱۳۸۵ تیر ۲۷, سه‌شنبه

Tendril

پیچک:


 


بالاخره کوچه رو پیدا کردم رفتم توی کوچه یه خونه ی نیمه کاره با یه در که ضد زنگ بهش زده بودن از باریکه ی کنار در نگاه کردم حسن آقا رو دیدم یکی اومد در رو باز کرد و من رفتم تو شروع به کار کردیم یکی دو ساعتی بود که مشغول کار بودیم که من وقتی می خواستم یکی از سیم ها توی حیاط ببرم برای اولین بار رفتم توی حیاط یدفه متعجب شدم روی دیوار بلند خونه ی روبرویی یه پیچک خیلی بزرگ رشد کرده بود و تمام اون دیواربلند و پهن رو ماله خودش کرده بود.


من جند لحظه مبهوت اون پیچک بودم که حسن آقا اومد. من گفتم:حسن آقا اون پیچک رو می بینید چطور اینقدر بزرگ شده و رشد کرده حسن آقا گفت این گیاه به چیزی کار نداره نه گرما براش مهمه نه سرما فقط دیوار رو می گیره و می پیچه و همین طور میره زمستون و تابستون اثری روش نداره.


گفتم خب به اون دیوار تکیه داده.


گفت حتی اگه دیوار نبود همین طور می رفت تا به دیوارش برسه و بالا بره.


توی دلم گفتم نه اون می خواد به دیوار تکیه کنه.


 


 


محبوبم! من هنوزهم حتی بیشتر از قبل مسلمانم.  

۱۳۸۵ تیر ۲۶, دوشنبه

A glory Love

سلام


برای به یاد آوردن این جمله بهترین جمله است: "نمی خواهم تو را با کسی حتی خودت قسمت کنم" و تو با گذشتن از سهمت نهایت فداکاریِ  یک زن را به من اثبات کردی آن هم در این روزها!


تو از حق بزرگ داشتن یک تکیه گاه گذشتی پرنده بودنم را به من برگرداندی و من دوباره پرنده شدم.


پرنده شدم اما نه برای اینکه پر بکشم از اینجا برم و دیگر بازنگردم         پرنده شدم تا بال باز کنم و برای ساختن خانه ی عشقمان از دور دست ترین نقاط از جایی که دست هیچ بشری به آن نرسیده است چیزی با خود بیاورم تا برای همیشه خانه ای داشته باشیم همیشگی.


من و تو ...


چطور می توانم قدردان این فداکاری باشم


محبوبم! تو برای همیشه عشق کوچولوی فلسفه دون من خواهی بود.

۱۳۸۵ تیر ۲۴, شنبه

Vertigo

من یه جایی ایستادم که خیلی ها دوست دارند اونجا باشند. نه؟


پس نباید اینجا رو از دست بدم


مطمئنم بعضی ها  منتظر یه لغزش کوچیک از من هستند که من رو از اون بالا به  پایین بکشند.


چرا؟


اصلاً من متعلق به اینجا هستم ؟


اصلا ًارزش ِ اینجا ایستادن رو دارم؟


دلم می خواد فرار کنم


آره خودم هم باورم نمی شه اما من سخت قاطی کردم


زل میزنم به تلویزیون بدون اینکه تصویر خاصی رو ببینم فقط توی ذهنم تویی


وقتی غذا می خورم (یا جون میلم به غذا نمی بره فقط نگاش می کنم) تو هستی


وقتی کتاب می خونم تو هستی


وقتی آهنگ گوش می کنم تو هستی


وقتی می خوابم تو هستی


وقتی بیدار می شم تو هستی


وفتی توی خیابون از کنار یکی رد می شم که توی دلش می گه این پسر رو ببین چقدر موهاش بلنده! باز تو هستی


وقتی سر جلسه ی کنکور می شینم و شماره سوال ها رو با هم اشتباه می گیرم تو هستی


آخه چه وقت یکی می رسه که این چهار پایه رو بزنه و بندازه؟


 


 


محبوبم! نذار این تازه مسلمان کافر بشه!


 

۱۳۸۵ تیر ۱۵, پنجشنبه

Fire or Promise

جادوها!


طلسم ها!


فرشته ها!


شیطان ها!


من اینجام و آماده ی تسخیر شدن!


چشم ها


دست ها


گونه ها


لب ها


آتش را روشن می کنید


و قدم به قدم من را به جلو می رانید


زنجیر را محکم تر می کنید


درصد سکوت در من بالاست


صدای قلبم را می توانی حس کنی


شاید قولی را شکستم


اما ...


من چیزی دارم که همه را به حسادت کردن وامی دارد.


عشق تو


 


محبوبم! بهشت یا جهنم ، سهل یا دشوار ، سرد یا داغ ، من با توام.


 

۱۳۸۵ خرداد ۳۰, سه‌شنبه

Going to waste

امیر! غرق در آزمون های متنوع سازمان سنجش و آموزش و پرورش.
این وبلاگ کم کم داره مثل مجله های قدیمی اول و پانزدهم هر ماه به روز می شه و به احتمال بسیار این ساختار طی یک ماه جاری ادامه خواهد داشت با تشکر.


چه لحظه هایی که گذرکرد.
چه پول هایی که خرج شد.
چه کالا هایی که فروخته شد.
چه امتحان هایی که خراب شد.
چه قدر پفک و تخمه و تنقلات که صرف شد.
چه جیغ هایی که زده شد.
چه نقش هایی که روی صورتها کشیده شد.
چه شرکت ها و مغازه هایی که تعطیل شد.
چه اعصاب هایی که خورد شد.
چه ترانه هایی که خوانده شد.
چه قرار های عاشقانه ای که بهم خورد.
و بعد از همه ی این ها چه شد؟
تیم ملی از جام جهانی خذف شد.
بگذریم اینجا جای این حرف ها نیست.



محبوبم باز هم برایم بنویس که نوشته های تو مرا به دنیایی می برد که همچون بهشت ملال و دلزدگی در آن وجود ندارد.

۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه

Whisper

چند روز گذشته؟


و من چه خوب به یاد می آورم


لحظه ای را که در گوشم زمزمه کردی


مغز من! وقتشه که به جزئیات توجه کنی


صدای لطیفی که تا حد امکان سعی می کرد آروم باشه تا هیچکس جز کسی که باید گوش کند چیزی نشنود


نه! جزئیات رو برای خودم نگه می دارم


احساسم؟


قابل توصیف نیست


خوش به حال من که این آهنگِ "هنری هشتمی" (Henry  VIII) رو شنیده ام


Greensleeves was all my joy,


Greensleeves was my delight,


Greensleeves was my heart of gold,


And who but Lady Greensleeves.


 


محبوبم! چه کسی جز تو می تونه این همه ساعت از شبانه روز در وجود من حضور داشته باشه.

۱۳۸۵ خرداد ۱, دوشنبه

War

تو مغزم جنگه!


کلنل! دشمن تا نزدیک خونه هامون رسیده.


نت های موسیقی دارند زیر پای لشگر تجار نوین له می شن


یک کیلو  دو کیلو ۰.۵ کیلو


آهن سرد و دست های من


تو مغزم جنگه!


هیچ وقت فکر نمی کردم برای تمدد اعصاب لازم باشه کنار دریاچه ی Bodom بشینم


موهام داره شبیه بچه های اونجا می شه. بدون اینکه خودم بخوام


بد هم نیست یه گیتارِ سیاه هم هست که منتظرمه


تو مغزم جنگه!


بیا فقط نگاه تو می تونه این جنگ رو صلح کنه.


می دونی - راستش رو بخوای صلح که نمی کنند فقط وقتی که میای محو تو می شن و یادشون می ره داشتن می جنگیدند   آروم می شن    ساکت می شن.


 


محبوبم! بذار ... بذار .... هیچ چی فقط می خوام امروز ببینمت.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

Here and There

اینجا و آنجا


صدای موسیقی را پایین می آورم تمام دقت خود را صرف گوش کردن به یک شخصیتِ مجهول الهویه میکنم. چه کلماتی!!


آنجا: موهای بلند و گیتار


اینجا: موهای بلند و گیتار


چرا من اینجام و آنجا نیستم؟


می شود هم زمان از دو راه رفت؟ در این چند راهیِ دنیای امروز.


بر کسی خورده نگیریم این روزگار نمی خواهد کسی را راضی نگه دارد


همین که چیزی که با اشتیاق انتظارش را می کشیدم حالا اینجاست


کسی که برایش می گویم


خوشبختی هم کنار من راه می رود


بوی کنکور می آید اما این بار:


منم. موهای بلندم و گیتارم.


 


محبوبم! امروز دستهایت را به دستم بده و از من بپرس فقط به تو خواهم گفت.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۲۱, پنجشنبه

My Little Philosopher Love

دختر کوچولوی قشنگ! انگار تمام زیبایی هایی که در دنیا وجود دارد برای یک وجود بی نظیر خلق شده است "انسان" چرا که تنها ما هستیم که قدرت شناخت و درک زیبایی های هستی را داریم و می تونیم به منشا همه این ها برسیم (البته به قول سهراب "قشنگ یعنی تعبیر عاشقانه ی اشکال")


دختر کوچولوی ناز! من لطافت را حس میکنم هر روز هر لحظه حتی وقتی که جاده افکارم ناهموار است خیال تو باعث تلطیف ذهن من میشود


دختر کوچولوی شیطون! تمام شرارت ها و نا ملایمتی ها به دنیای "به ما چه!" تعلق دارند و من و تو فقط بهشت را می بینیم و به سمتش می رویم جایی که این چیز ها معنایی ندارند "هیچکس در بهشت نمی رنجد"


دختر کوچولوی با احساس! خیلی وقتها دوست دارم به جای من "تو" باشی که احساسم را بیان می کنی چون تو تمام عواطفم را به درستی تعبیر می کنی


دختر کوچولوی معصوم! حقیقتا دوستت دارم تو همیشه می توانی به من اعتماد کنی.


محبوبم! قول من تا ابد پا برجا خواهد بود 

۱۳۸۵ اردیبهشت ۹, شنبه

Flood یا عیسی و خضر

موضوع انشاء: خاطره ی یک روز بارانی


من به تنهایی توی یه ساختمان چند طبقه حبس شده بودم یا قرار بود حبس شوم. در حالی که ، در حال انتظار کشیدن بودم باران (یا شاید تگرگ) هم بدون هیچ ترحمی بر این درختان تازه جوانه زده می بارید رعد و برق هایی که می زد تمام ساختمان را می لرزاند یکی از همین رعد و برق ها بود که غیر ازاین که تو  رو ترساند مانع از این شد که ما با خیال راحت به حرف زدن ادامه بدیم . گوشی را گذاشتم و دوباره منتظرانه سر جایم نشستم.


یک نفر وارد ساختمان شد با وجود اینکه چتر به دست داشت اما کاملاً خیس شده بود بقیه ی بجه ها هم که اومدند همه لباس های کلفت به تن کرده بودند و حسابی هم خیس شده بودند و باز باران با ترانه و با تمام وجود می بارید یکی از بچه ها صدا زد: "امیر! بیا کنار پنجره و ببین، سیل که شاخ و دم نداره به این می گن سیل!"


 این حس که ما چهار نفری توی ساختمانی به این عزمت حبس شدیم من رو آزار می داد تا اینکه بالاخره این باران (یا بارون) تصمیم گرفت استراحتی بکنه یا نفسی تازه کنه. من و یکی از بچه ها هم فرصت رو غنیمت شمردیم و از ساختمان زدیم بیرون و دو نفرِ دیگر رو اونجا جا گذاشتیم وقتی راه من و اون از هم جدا شد من خودم رو در مقابل رودخانه ای پرتلاتم دیدم. این یعنی سیل! از کجا قایق گیر بیارم؟


حرف های تو در مورد اعتماد به نفس رو به خاطر آوردم. من و اعتماد به نفس


به خودم گفتم "مگه من چه چیزی از عیسی یا خضر کم دارم وقتشه که از روی آب رد بشم"


گفتم و روی آب قدم زدم در حالی که این آهنگ توی سرم دور می زد:


Let the world stop turn;      Let the sun stop burn


خب دیگه جدول های کنار خیابون هم پوشیده از آب بود و فقط یک لحظه غفلت می تونست من رو به داخل اون سیال حیاتبخش ولی اون روز خشن و خونریز بیاندازه.


 


 


راستی!


محبوبم! نمی توانم در بهشت  گناه را تعریف کنم.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

The way you are OR the way you do

به شیوه ی تو:


شاید با نوشتن این عنوان می خواستم بنویسم آن طور که تو می نویسی ولی ...همین اولین کلمه شهادت خواهد داد که این نوشته مال من است و به شیوه ی من، چطور می توانم مثل تو بنویسم اصلاً من کجا و تو کجا ؟!


تو برای من جمع همه ی شادی هایی


و من شاید برای تو فقط عذابم و دردسر


نه عشق من!


این ترانه ی سوزناک نا امیدی و جدایی نیست.


این شب ها تا به خیال تو شب بخیر نگویم به خواب نمی روم و صبح ها اولین چیزی که سلام مرا خواهد شنید هم رویایی از توست ، اصلاً این روزها همه ی خیال های این امیر خیالباف تویی ، قصه هایی که اینگونه آغاز می شوند:


کاش می توانستم ...


اما منشا این خیال ها واقعیتی ست ، واقعیتی که ما آن را بوجود آورده ایم و تنها مال من وتوست.


پله پله ، بالا و پایین می رویم حلقه های زنجیری که ما را به هم متصل می کند محکم تر می شود ، ما دنیا ها را در می نوردیم


تا اینکه یک روز زمانی که خورشید اولین پرتو حیاتبخش  خود را بر زمین می افکند جایی در دور دست ها در همسایگی بهشت ، در لحظه ی ملاقات سپید و سیاه ، جایی که اشک ها ولبخند ها از بروز احساسات و از بیان ناگفته ها عاجزند ، قلب ها لب به سخن می گشایند و آفریننده ی خود را می ستایند .


من وتو آغاز می کنیم پرواز را ، زندگی را ، نور را ، پاکی مطلق را و دنیای حقیقی و واقع ای خود را،


                                           فقط من وتو


محبوبم امروز بیش از پیش جسارت گفتن از عشق را دارم.

۱۳۸۵ فروردین ۳۱, پنجشنبه

YOU

با توام!


 تو که می دانی


تو که کنارم می نشینی


حرف می زنی


می شنوی


درک می کنی


و احساسی به من می دهی که هرگز قبلاً نداشته ام


تو که نوشته های قبلی ام را خوانده ای


می دانی که من همیشه به تو فکر می کردم


شاید همیشه می دانستم که چنین روزی فرا خواهد رسید


چرا؟


چرا گفتم "دوتایی راه بهشت را پیدا خواهیم کرد"؟


پیش از اینکه ترا بیابم


قلبم می داند که پاسخ این است:


"من تو را همیشه می شناخته ام همیشه جایی در قلبم حضور داشته ای"


و زمانی که تو را در خود صدا زدم


پاسخت را شنیدم


و به یاد آوردم کسی را که یک میلیون سال است به انتظارش نشسته ام


که بود که گفت "چه کسی را؟"؟


تو را و فقط تو را


 


 


 


محبوبم! شاید من دلیلی را یافته ام.

۱۳۸۵ فروردین ۲۴, پنجشنبه

The Bridge

بر خیابان عمود بود با ارتفاع زیاد ، با پله های فلزیِ آغاز می شد که وقتی بچه ها هوس می کردند قدم های محکم و جانانه ای روی آن بگذارند ، داد وفریاد می کرد. یک مکعب طویل با سقف و نرده هایی که از هر طرف پوشیده از تابلوهای تبلیغاتی بود و شاید فرقی با دیگر هم نوعانش نداشت ،


زیباترین پل هوایی دنیا ، پلی که دیروز من و تو را به هم رساند.


 


 


تمام آرزویم که شاید چیزی بیشتر از یک آرزو ست برای بودن است ، ماندن و ...


محبوبم! من هر روز مسلمان تر از دیروزم.

۱۳۸۵ فروردین ۱۱, جمعه

News

 


اخبار:


 


شبکه ی استانی رو نگاه می کردم گزارشگر میکروفون رو گرفت جلوی پیرمرد ، پیرمرد گفت: آقای فرماندارِ ...  عزیز. حالا خدا می دونه توی دلش به جای اون چند تا نقطه چه نسبتی به فرماندار داد! البته ما که از دل اون با خبر نیستیم.


 


 


داریم می ریم عروسی. یعنی فردا یکی از دوستان نزدیکم ازدواج می کنه( نگاه کن همبازیهای قدیمی رفتند خونه ی بخت و ما هنوز همین جا موندیم)


 


 


محبوبم! به گزارش همه سرخ رگها ، سیاه رگها و مویرگهایی که از قلبم می گذرند "دلم برات تنگ شده"


 


اما چند سطری از آهنگ For My Wedding (برای عروسیم) نوشته ی "Larry John McNally" از آلبوم  Inside Job آخرین آلبوم  Don Henley (خواننده ی مورد علاقه ی من) برای دوستی که فردا قراره ازدواجش رو جشن بگیره:


 


Ah, my dark angels we must part


For I’ve made a sanctuary of my heart


For my wedding, I don’t want violins


Or sentimental songs about thick and thin


I want a moment of silence and a moment of prayer


For the love we’ll need to make it in the world out there


To want what we have


To take what we’re given with grace


For these things I pray


On my wedding day


On my wedding day


 


©2000 Larry John McNally Music


و ترجمه:


آه فرشته های تیره ی من ما باید از هم جدا شویم


چراکه من جایگاه مقدسی از قلبم ساخته ام


برای ازدواجم من ویلن نمی خواهم


یا ترانه ها ی پر احساس درباره غلیظ و رقیق


من لحظه ای برای سکوت می خواهم و لحظه ای برای دعا کردن


برای عشقی که احتیاج داریم در دنیای بیرون بوجود آوریم


برای خواستن چیزی که داریم


و برای نگه داشتن چیزی که به ما اعطا شده است


برای اینها من دعا می کنم


در روز ازدواجم.


 


Translated by Amir © 2006 

۱۳۸۵ فروردین ۸, سه‌شنبه

Again Happy New Year

این روزها به هر "که" که می رسم می گویم "سال نو مبارک"


اما هیچ کدام نفر اول نیست و نمی شود


با عرض معذرت از آن "که" ها!

۱۳۸۵ فروردین ۳, پنجشنبه

My English Blog

سلام و سال نو مبارک


خب شاید متوجه تغییری در وبلاگم شده باشید راستش با آغاز سال جدید من تصمیم گرفتم کاری رو که مدتها بود قصد انجامش رو داشتم  انجام بدم و اون درست کردن یه وبلاگ کامل بود به زبان انگلیسی. حالا که این رو انجام دادم دیگه باید عنوان این وبلاگ رو تغییر می دادم به خاطر همین از ترجمه ی عنوان قبلی استفاده کردم(لحظه ای برای زیستن که همون ترجمه ی A moment to live هست)


امیدوارم دوستانم به اون وبلاگ هم سر بزنند چون درست کردن اون وبلاگ اصلاْ به این معنی نیست که قرار باشه ترجمه ی چیزهایی که اینجا می نویسم رو اونجا بذارم یا برعکس در ضمن قرار هم نیست که دیگه اینجا مطلب انگلیسی ننویسم در کل باید بگم اون وبلاگ یه وبلاگ متفاوته که مال منه و عنوانش مثل این وبلاگه!


آدرسش فقط دو حرف کمتر از آدرس این وبلاگ داره:http://momentlive.blog.com


بازم سال نوی همتون مبارک و تعطیلات خوش بگذره! 

۱۳۸۴ اسفند ۲۷, شنبه

Happy New Year

سال نو مبارک امیر!


سال، نو می شود و من هم


امسال من بیش از یک سال بزرگ شدم


چیزهایی را تجربه کردم که هرگزقبلاً تجربه نکرده بودم


و شاید رویایی را به حقیقت بدل کردم


به راستی زندگی قصه ی پررمز و رازی ست


و برای کسی که عزم جستجو دارد غریب و هم قریب


ولی بهر حال دوست داشتنی


من سرمستم به خاطر هدیه هایی که از این سال گرفتم


و هر چه که پیش بیابد


این شیرینی، طعم خود را از دست نخواهد داد


و خوش به حال سال جدید


چرا که در آغازین دقایقش خواهم گفت:


"محبوبم، سال نوت مبارک"


 


 


 


 

۱۳۸۴ اسفند ۱۷, چهارشنبه

Dreamers

ابرهایی که آروم توی آسمون از جلوی چشم های حیرت زده و کنجکاو ِ نگاه های جوون و بی قرار می گذرند چمن خیسی که بوی طراوت هستی رو داره و رنگ تجربه های تازه!


قاصدک هایی که فضا رو پر کردند انگار که بین اونا شناوری و تو هیچ کاری نمی تونی بکنی جز اینکه دراز بکشی و به این همه زیبایی خیره بشی.


 نه! هیچ کدوم اینجا نیستند!


این فقط چیزیه که حس می کنم.


می تونستم اینجا بشینم و عاشق هر دختری که از این مسیر می گذره باشم؟


جمله ی "هرگز تسلیم نشو!" تو سر همه ما دور می زنه


پیامی سری!


اشتیاقی بزرگ برای تماسی کوچک!


هیجان؟


نمیشه.


آره نمیشه!


حتی اگه نفس هات رو جانانه نکشی.


حتی اگه فرار کنی و مدت ها پنهان بشی.


بالاخره!


یک روز!


یک دفعه!


میاد و پیدات می کنه،


و دنیات بالا و پایین می شه،


دست هات رو محکم از پشت می بنده،


و تو مسلمان میشی،


و شاید اگه ترسو باشی خودت رو ملامت کنی،


این یه جنگه،


حتی می تونی شهید بشی،


پس..


پس اگه می خوای دوستم داشته باشی........................... خودداری نکن!


 


ایهاً الناس!


 ما خیالبافیم، اینجا کسی نیست که این رو بفهمه؟

۱۳۸۴ اسفند ۱۲, جمعه

Maybe

توی یه اتاق ضبط روشنه و صداش تا آخر بلنده ، توی اتاق دیگه ویدئو روشنه و صدای تلویزیون تا آخرین درجه بالاست ، یکی داره Chris de burgh گوش می کنه و یکی دیگه Blackmore’s night علاقه ی من به موسیقی Rock روی تمام اعضای خانواده اثر گذاشته! منم برم کامپیوتر رو روشن کنم و صدای speaker رو تا آخر ببرم بالا می خوام Scorpions گوش کنم بعدش هم Don Henley !


 


داشتم به این فکر می کردم که یه روزی وقت اون می رسه که با سرنوشتمون روبرو بشیم.


ما نشانه ها رو ندیدیم و علامت ها رو پاک کردیم چه می دونیم شاید خیر ما در چیزی باشه که همیشه ازش فرار می کردیم کاش می شد همین لحظه رو غنیمت بدونیم اینقدر افسوس گذشته رو نخوریم و نگران آینده هم نباشیم شاید اون موقه شاید! یه چیزی از این زندگی بفهمیم!