۱۳۸۵ اردیبهشت ۹, شنبه

Flood یا عیسی و خضر

موضوع انشاء: خاطره ی یک روز بارانی


من به تنهایی توی یه ساختمان چند طبقه حبس شده بودم یا قرار بود حبس شوم. در حالی که ، در حال انتظار کشیدن بودم باران (یا شاید تگرگ) هم بدون هیچ ترحمی بر این درختان تازه جوانه زده می بارید رعد و برق هایی که می زد تمام ساختمان را می لرزاند یکی از همین رعد و برق ها بود که غیر ازاین که تو  رو ترساند مانع از این شد که ما با خیال راحت به حرف زدن ادامه بدیم . گوشی را گذاشتم و دوباره منتظرانه سر جایم نشستم.


یک نفر وارد ساختمان شد با وجود اینکه چتر به دست داشت اما کاملاً خیس شده بود بقیه ی بجه ها هم که اومدند همه لباس های کلفت به تن کرده بودند و حسابی هم خیس شده بودند و باز باران با ترانه و با تمام وجود می بارید یکی از بچه ها صدا زد: "امیر! بیا کنار پنجره و ببین، سیل که شاخ و دم نداره به این می گن سیل!"


 این حس که ما چهار نفری توی ساختمانی به این عزمت حبس شدیم من رو آزار می داد تا اینکه بالاخره این باران (یا بارون) تصمیم گرفت استراحتی بکنه یا نفسی تازه کنه. من و یکی از بچه ها هم فرصت رو غنیمت شمردیم و از ساختمان زدیم بیرون و دو نفرِ دیگر رو اونجا جا گذاشتیم وقتی راه من و اون از هم جدا شد من خودم رو در مقابل رودخانه ای پرتلاتم دیدم. این یعنی سیل! از کجا قایق گیر بیارم؟


حرف های تو در مورد اعتماد به نفس رو به خاطر آوردم. من و اعتماد به نفس


به خودم گفتم "مگه من چه چیزی از عیسی یا خضر کم دارم وقتشه که از روی آب رد بشم"


گفتم و روی آب قدم زدم در حالی که این آهنگ توی سرم دور می زد:


Let the world stop turn;      Let the sun stop burn


خب دیگه جدول های کنار خیابون هم پوشیده از آب بود و فقط یک لحظه غفلت می تونست من رو به داخل اون سیال حیاتبخش ولی اون روز خشن و خونریز بیاندازه.


 


 


راستی!


محبوبم! نمی توانم در بهشت  گناه را تعریف کنم.

۱۳۸۵ اردیبهشت ۵, سه‌شنبه

The way you are OR the way you do

به شیوه ی تو:


شاید با نوشتن این عنوان می خواستم بنویسم آن طور که تو می نویسی ولی ...همین اولین کلمه شهادت خواهد داد که این نوشته مال من است و به شیوه ی من، چطور می توانم مثل تو بنویسم اصلاً من کجا و تو کجا ؟!


تو برای من جمع همه ی شادی هایی


و من شاید برای تو فقط عذابم و دردسر


نه عشق من!


این ترانه ی سوزناک نا امیدی و جدایی نیست.


این شب ها تا به خیال تو شب بخیر نگویم به خواب نمی روم و صبح ها اولین چیزی که سلام مرا خواهد شنید هم رویایی از توست ، اصلاً این روزها همه ی خیال های این امیر خیالباف تویی ، قصه هایی که اینگونه آغاز می شوند:


کاش می توانستم ...


اما منشا این خیال ها واقعیتی ست ، واقعیتی که ما آن را بوجود آورده ایم و تنها مال من وتوست.


پله پله ، بالا و پایین می رویم حلقه های زنجیری که ما را به هم متصل می کند محکم تر می شود ، ما دنیا ها را در می نوردیم


تا اینکه یک روز زمانی که خورشید اولین پرتو حیاتبخش  خود را بر زمین می افکند جایی در دور دست ها در همسایگی بهشت ، در لحظه ی ملاقات سپید و سیاه ، جایی که اشک ها ولبخند ها از بروز احساسات و از بیان ناگفته ها عاجزند ، قلب ها لب به سخن می گشایند و آفریننده ی خود را می ستایند .


من وتو آغاز می کنیم پرواز را ، زندگی را ، نور را ، پاکی مطلق را و دنیای حقیقی و واقع ای خود را،


                                           فقط من وتو


محبوبم امروز بیش از پیش جسارت گفتن از عشق را دارم.

۱۳۸۵ فروردین ۳۱, پنجشنبه

YOU

با توام!


 تو که می دانی


تو که کنارم می نشینی


حرف می زنی


می شنوی


درک می کنی


و احساسی به من می دهی که هرگز قبلاً نداشته ام


تو که نوشته های قبلی ام را خوانده ای


می دانی که من همیشه به تو فکر می کردم


شاید همیشه می دانستم که چنین روزی فرا خواهد رسید


چرا؟


چرا گفتم "دوتایی راه بهشت را پیدا خواهیم کرد"؟


پیش از اینکه ترا بیابم


قلبم می داند که پاسخ این است:


"من تو را همیشه می شناخته ام همیشه جایی در قلبم حضور داشته ای"


و زمانی که تو را در خود صدا زدم


پاسخت را شنیدم


و به یاد آوردم کسی را که یک میلیون سال است به انتظارش نشسته ام


که بود که گفت "چه کسی را؟"؟


تو را و فقط تو را


 


 


 


محبوبم! شاید من دلیلی را یافته ام.

۱۳۸۵ فروردین ۲۴, پنجشنبه

The Bridge

بر خیابان عمود بود با ارتفاع زیاد ، با پله های فلزیِ آغاز می شد که وقتی بچه ها هوس می کردند قدم های محکم و جانانه ای روی آن بگذارند ، داد وفریاد می کرد. یک مکعب طویل با سقف و نرده هایی که از هر طرف پوشیده از تابلوهای تبلیغاتی بود و شاید فرقی با دیگر هم نوعانش نداشت ،


زیباترین پل هوایی دنیا ، پلی که دیروز من و تو را به هم رساند.


 


 


تمام آرزویم که شاید چیزی بیشتر از یک آرزو ست برای بودن است ، ماندن و ...


محبوبم! من هر روز مسلمان تر از دیروزم.