۱۳۹۰ دی ۹, جمعه

آیینه عبرت مقابل چشم کودکان

یکی از روزهای تابستان بود، مدرسه ها تعطیل بود و پدرم گهگاه وقتی از خانه برای کارهای مختلف بیرون می رفت، منِ (آن موقع) هشت-نه ساله را هم روی دوچرخه 28 اش سوار می کرد و با خود می برد. در 90 درصد موارد مسیر حرکت ما از میدانی در نزدیکی خانه‌مان می گذشت. آن روز هم طبق معمول به آن میدان رسیدیم اما شلوغی بیش از حد میدان متعجب و کمی کنجکاومان کرده بود به پچ‌پچ‌های مردمی که در اطراف بودند توجهی نمی کردیم. چند متری که جلوتر رفتیم قلاب جرثقیل بالا کشیده شد و با وجود فاصله زیاد به وضوح بدن مردی را دیدیم که از طنابی آویزان بود و شبیه عروسکهای‌رقصان خیمه‌شب‌بازی تکان می‌خورد. 1، 2، 3 شاید تنها سه ثانیه بیشتر طول نکشید که پدر فرمان دوچرخه را به سمت مخالف چرخاند و ما خیلی سریع از آنجا دور شدیم. اما تاثیر همین سه ثانیه روی من آنقدر بود که تا چند شبی همین سه ثانیه پای ثابت کابوسهایم بود، خصوصا وقتی یکی برایم کاملا توضیح داد که این مراسم، مراسم کشتن یا مجازات یک محکوم به قتل بوده است. 
فکر کنم اگر انتقاد کنیم و بگوییم که اعدام نکنید یا لااقل در ملا عام اعدام نکنید، خودش به خودی خود جرم باشد! و هزاران هزار فلسفه و جمله بیاورند و از مزایای اعدام به عنوان آیینه عبرت سخن بگویند (بگذریم از اینکه سالهاست اعدام می کنیم و مزیتی در این کار ندیده‌ایم یا بگذریم از حرف برخی جامعه‌شناسان که می گویند نمایش اعدام خودش موجب بازتولید خشونت است) اما حداقل بیایید ساز و کاری بچینید که کودکان خردسال و افراد زیر سن قانونی شاهد این ماجرای خشن، آن هم در صف اول حضور نباشند. مرتب به این فکر می کنم که کودکانی که از همین خردسالی اینقدر با مفهایم بی رحم دنیای بزرگترها یعنی خشونت، قتل، جرم و اعدام احساس نزدیکی می کنند آیا می توانند برای خود آینده ای آرام، سلامت و به دور از خشونت تصور کنند یا باید با فلسفه مشت در مقابل مشت یا بکُش وگرنه کشته می شوی و حق تو مرگ است به دنیا نگاه کنند؟ 
با تمام وجود از خانواده ها می خواهم حالا که قانونی برای محدود کردن سن افراد برای تماشای اعدام وجود ندارد لااقل خودتان دست بکار شوید و اجازه ندهید کودکان خردسالتان آنجا حضور یابند افکار و آینده‌شان را اینقدر مغشوش نکنید. اصلا خودتان هم نروید تماشا، اگر هم اتفاقی رسیدید فرمان دوچرخه، موتور یا اتومبیل خود را بچرخانید و دور شوید. اگر هم پیاده هستید که اصلا به سمت چنین جمعیت هایی نروید، جانِ من. 


عکس: مهدی معتمد (ایلنا) 90/10/8

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

یک شعر طنز

در این روزهای آکنده از تلخی و خبرهای بد، شب یلدا فرصتی بود برای اینکه کمی از این فضاها خارج شویم. چند روز پیش یک شعر طنز سرودم! که امیدوارم برای شما هم خنده آور باشد.

معشوق گوزو

دوست دارمت ولی می گوزی
سخت داغ و توپولی می گوزی
گاه ساده، نرم، نازک، دلنشین
گاه مثل هَپَلی می گوزی
مثل قند نشِکسته شیرین
یا به طعم فلفلی می گوزی
وقت برخاستن از بستر خواب 
جای ذکرِ یا علی می گوزی
تا که پایت برسد بر خانه
تند و بی معطلی می گوزی
این هم از شعر صد افسوس که تو
همچنان، باز، ولی می گوزی


باید بگم این شعر فقط برای خندان شما نوشته شده و مخاطب خاص هم ندارد پس جدی نگیرید. 

۱۳۹۰ آذر ۲۶, شنبه

مقابله شرافتمندانه

دوستانی دارم که زمانی در یکی از شهرستانها مشغول تحصیل بودند و خانه ای اجاره کرده بودند برای ماندن موقت در آنجا در دوران تحصیل، یکی از سرگرمی‌های دوران دانشجویی آنها (میدانید که سرگرمی‌های دانشجویی پر از شور و شوق و خنده و هیجان است) که هراز گاهی انجام می دادند یک جور بازی شبیه فوتبال با بطری خالی آب معدنی بود: یک پنجره کوچک در یکی از اتاقها قرار داشت و بچه‌ها هنگام بازی سعی می کردند بطری را طوری شوت کنند که از این پنجره رد شود. (ظاهرا که هم سخت و هم هیجان انگیز است). خلاصه یک روز یکی از بچه ها در حین بازی ضربه ی محکم و دقیقی به بطری آب‌معدنی زد، ضربه آنقدر محکم بود که نه تنها از پنجره گذشت، بلکه از دیوار همسایه هم عبور کرد و وارد خانه او شد. زن همسایه که پیرزنی بی‌اعصاب و اهل داد و بی‌داد بود، برای اینکه درسی یه یچه ها بدهد تمام اهالی کوچه را خبر کرد که : آی! بیایید این دانشجوها زهرماری می‌خورند و شیشه خالی‌اش را می اندازند خانه ما! حالا خودتان تصور کنید چنین جمله ای در یک محله پر از ساکنین سنتی و متعصب چه غوغایی که برپا نمی‌کند!

مقابله شرافتمندانه این است که اگر با کسی مخالف هستید و کاملاًهم اعتقاد دارید حق با شماست و او خطا کار، عملکرد حقیقی او را نقد و تحلیل کنید نه اینکه دست به تهمت و افترا و پرونده‌سازی و چیزهای دیگر بزنید. که این چیزها جز زیر پا گذاشتن شرافت انسانی چیزی به همراه نخواهد داشت چه در سطح روابط ساده انسانی باشد (مثل همان زن مسن) چه در سطح حقوقی، دولتی یا حکومتی یا حتی بین‌المللی. 

۱۳۹۰ آذر ۲۲, سه‌شنبه

Sad Days

 اینکه احساسات قدیمی دوباره به آدم سر بزنند هم عجیب است هم غمگین اما شاید لذت بخش هم باشد.

از خانه که برای رفتن به سر کار خارج می شوم تا زمانی که برگردم بهترین لحظات برایم همین مدت زمان نیم ساعتی است که در مسیر هستم همین چند دقیقه ای که روی صندلی جلوی اتومبیلی که هر روز به دنبالمان می آید می نشینم وبا صدای موسیقی که در پس‌زمینه شنیده می شود و حرکت آرام و گهواره‌مانند ماشین به فکر فرو می روم در تنهایی، تنهایی مطلق همین لحظه‌ها بهترین فرصتی ست که برای خودم دارم و بیشتر از همیشه هم لذت می برم. بیشتر که فکر می کنم یادم می آید که سالها قبل هم همین حس را در اتوبوس دانشگاه که مسیری یک ساعت و نیمی را طی می کرد داشتم، روزهای پاییزی، تنهایی و بازگشت به نوستالژی‌ها و همین طور فرصتی برای بیشتر اندیشیدن به اینکه چه کرده‌ای و از این به بعد قصد داری چه کنی، وقتی رویاهای 10 سال پیشت فروریخته‌اند و تو می دانی که تنها کسی هستی که مسئولی، آدم هیچ وقت در وقت مقتضی تجربه کافی ندارد لااقل برای من همیشه اینطور بوده است.