۱۳۸۵ خرداد ۱۵, دوشنبه

Whisper

چند روز گذشته؟


و من چه خوب به یاد می آورم


لحظه ای را که در گوشم زمزمه کردی


مغز من! وقتشه که به جزئیات توجه کنی


صدای لطیفی که تا حد امکان سعی می کرد آروم باشه تا هیچکس جز کسی که باید گوش کند چیزی نشنود


نه! جزئیات رو برای خودم نگه می دارم


احساسم؟


قابل توصیف نیست


خوش به حال من که این آهنگِ "هنری هشتمی" (Henry  VIII) رو شنیده ام


Greensleeves was all my joy,


Greensleeves was my delight,


Greensleeves was my heart of gold,


And who but Lady Greensleeves.


 


محبوبم! چه کسی جز تو می تونه این همه ساعت از شبانه روز در وجود من حضور داشته باشه.

۴ نظر:

m.reza گفت...

مغز من از جزییات بدش میاد چیزی که خودش جزء جزء جزء یک کل نامتناهی است چه جوری به فکر جزییات باشه !!! چی گفتم فقط خودم فهمیدم!!!

رها- اتاق آبی گفت...

کاملاَ درسته، کسی جز خود آدم نباید از جزئیات و عمق احساس خبر داشته باشه. و گرنه دیگه این احساس مقدس نخواهد بود.

آنی ویلجت گفت...

بازم که هیچی نفهمیدم!
ولی در نوع خودش قشنگه!
منم به روزم

مریم گفت...

عشق فضایی به وجود می آورد که در آن درهای تازه ای به روی ما گشوده می شود و عشق یک موقعیت تاریک و روشن به وجود می آورد تنها در این لحظه است که می فهمیم چه چیزی واقعی و چه چیزی غیرواقعی است.

در هنگام عاشق شدن به نهایت توانمان و به نقطه اوجمان وقوف می یابیم اما ما آنجا نیستیم و به همین دلیل اندوهگین می شویم.

درعشق دو قلب به هم نزدیک می شوند اما در این نزدیکی می توانیم جدایی را ببینید و این اندوه عشق است. و تنها زمانی از درد آن رها خواهیم شد که بطور کامل ذوب و محو شویم و چون موجی در اقیانوس ابدی وجود باشیم و از خود مرکزی نداشته بلکه مرکز کل مرکز خود ما خواهد شد و اضطراب و درد و رنج محو می شود و به ظرفیت واقعی دست می یابیم.

این روشن بینی است .