اینکه احساسات قدیمی دوباره به آدم سر بزنند هم عجیب است هم غمگین اما شاید لذت بخش هم باشد.
از خانه که برای رفتن به سر کار خارج می شوم تا زمانی که برگردم بهترین لحظات برایم همین مدت زمان نیم ساعتی است که در مسیر هستم همین چند دقیقه ای که روی صندلی جلوی اتومبیلی که هر روز به دنبالمان می آید می نشینم وبا صدای موسیقی که در پسزمینه شنیده می شود و حرکت آرام و گهوارهمانند ماشین به فکر فرو می روم در تنهایی، تنهایی مطلق همین لحظهها بهترین فرصتی ست که برای خودم دارم و بیشتر از همیشه هم لذت می برم. بیشتر که فکر می کنم یادم می آید که سالها قبل هم همین حس را در اتوبوس دانشگاه که مسیری یک ساعت و نیمی را طی می کرد داشتم، روزهای پاییزی، تنهایی و بازگشت به نوستالژیها و همین طور فرصتی برای بیشتر اندیشیدن به اینکه چه کردهای و از این به بعد قصد داری چه کنی، وقتی رویاهای 10 سال پیشت فروریختهاند و تو می دانی که تنها کسی هستی که مسئولی، آدم هیچ وقت در وقت مقتضی تجربه کافی ندارد لااقل برای من همیشه اینطور بوده است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر