۱۳۸۵ تیر ۲۴, شنبه

Vertigo

من یه جایی ایستادم که خیلی ها دوست دارند اونجا باشند. نه؟


پس نباید اینجا رو از دست بدم


مطمئنم بعضی ها  منتظر یه لغزش کوچیک از من هستند که من رو از اون بالا به  پایین بکشند.


چرا؟


اصلاً من متعلق به اینجا هستم ؟


اصلا ًارزش ِ اینجا ایستادن رو دارم؟


دلم می خواد فرار کنم


آره خودم هم باورم نمی شه اما من سخت قاطی کردم


زل میزنم به تلویزیون بدون اینکه تصویر خاصی رو ببینم فقط توی ذهنم تویی


وقتی غذا می خورم (یا جون میلم به غذا نمی بره فقط نگاش می کنم) تو هستی


وقتی کتاب می خونم تو هستی


وقتی آهنگ گوش می کنم تو هستی


وقتی می خوابم تو هستی


وقتی بیدار می شم تو هستی


وفتی توی خیابون از کنار یکی رد می شم که توی دلش می گه این پسر رو ببین چقدر موهاش بلنده! باز تو هستی


وقتی سر جلسه ی کنکور می شینم و شماره سوال ها رو با هم اشتباه می گیرم تو هستی


آخه چه وقت یکی می رسه که این چهار پایه رو بزنه و بندازه؟


 


 


محبوبم! نذار این تازه مسلمان کافر بشه!


 

۱ نظر:

شهریار کوچولو گفت...

سلام . امیدوارم برای واقعا عاشق بودن بهای کافی پرداخته باشی تا قدر جایی رو که هستی بدونی !