۱۳۸۴ اسفند ۲, سه‌شنبه

school days

مدرسه که می رفتیم یه گوشه از دیوار کلاس یه جایی بود پر از عکس و نقاشی


از همه جای مدرسه می تونسی فلش ها و راهنما هایی رو ببینی که به اونجا منتهی می شد


روی فلش ها نوشته شده بود "به طرف عشق آباد"   هه! خنده دار بود و کودکانه اما قشنگ!


هر کسی یه چیزی روی اون دیوار داشت. یه خاطره از یک لحظه! یا یک لحظه از یک خاطره! 


هیچ کس مارا به خاطر اون مآخذه نمی کرد اگر هم چیزی می گفتند یه جواب ساده وجود داشت"کار اون شیفتی هاست" حتما اونا هم همین رو می گفتند


برخورد معلم ها باهاش متفاوت بود بعضی ها بعد از دیدنش می رفتند تو فکر!


بعضی ها هم بعد از دیدنش شروع می کردند با بچه ها راجع به موضوعاتی غیر از درس حرف می زدند


نمی دونم حالا که دیگه اونجا مدرسه نیست چه بلایی سر اون دیوار اومده ولی ما تا وقتی توی اون کلاس بودیم نذاشتیم کسی خرابش کنه


 

۸ نظر:

آنی ویلجت گفت...

چه جالب...
ما که الان هم یه نقطه روی دیوار بذاریم خانوم مدیر فلکمون می کنه!
خوش به حال شما!
عجب معلم های باحالی داشتین!
باشه...منم فعلا داستانم را نمیذارم ولی وبلاگ نویسی را ادامه میدم
هر جا برم از این آدم ها هست!

معصومه گفت...

سلام
من توی قلبم یه دیوار ممنوعه دارم مثل همون سیب ممنوعه
دیوارم سفید سفیده وقتی کسی توش چیزی می نویسه از ترس این که نکنه یه روز سیاه بشه زودی پاکش می کنم
حالا 20 سالمه حتی یه یادگاری از تو ندارم
انگار واقعا طلسم شده
کاش دباره با مدادت برگردی

رها - اتاق آبی گفت...

خیلی وقت ها از فیزیک اشیا چیزی باقی نمی مونه اما روح اون ها همیشه هست. مهم خاطراتی است که از اون دیوار در ذهن های کودکانه که مثل لوح سنگی سخت و محکم است نقش بسته است.

فاطی گفت...

سلام
وبلاگ خیلی قشنگی داری
حتما به من سر بزن
موفق باشی

مریم گفت...

سلام..........
دست به خاطره نویسییتون جالبه....واقعا ادمو میبره یاد اون دوران...ادامش بدی خوشحال میشم...

سهیل گفت...

سلام خوبی دوست عزیز
ضمن تشکر از حضور گرمتون
مصیبت حمله وحشیانه به بارگاه ملکوتی امام هادی(ع) و امام حسن عسگری(ع) رو خدمتتون تسلیت عرض می کنم و آرزوی نابودی تمامی دشمنان را دارم . موفق باشید.

...................................
تقديم شما

ترا گم مي کنم هر روز و پيدا مي کنم هر شب

بدينسان خوابها را با تو زيبا مي کنم هر شب

شبي اين کاه را چون کوه سنگين مي کند آنگاه

چه آتشها که بر اين کوه بر پا مي کنم هر شب

تماشايي است پيچ و تاب آتشها خوشا بر من

که پيچ و تاب آتش را تماشا ميکنم هر شب
.....................................................
ماندگار آپ شد منتظر حضور گرمتان هستم

آنی ویلجت گفت...

اونجا که گفتم گیتار آقا شماعی زاده را ازش نگیر
منظورم به اون آهنگی بود که تازه خونده و توش میگه
ساعت و لباس ها و کمد و کتابها و نامه ها و....را بردار ببر ولی گیتار منو نبر!!

کامی گفت...

یادش بخیر